پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه سن داره

قند عسل مامان و بابا

چای

و اما پسر طلایه ما اینروزا چای خور شده و جالب اینه که عین بابابزرگ هایه قدیم چای میخوره . و همچین موقع خوردنش هوووووووم میکنی (که یعنی خیلی خوشمزه است) که آدم هوس میکنه تویه نعلبکی چای بخوره من و بابا رامین هم،کلی از دیدنت که با استکان و نعلبکی در گیری میخندیم.البته یواشکی که به شما برنخوره و احساساتتون سرکوب نشه. ...
30 دی 1390

روز خرابکاری

سلام گل پسر خان عزیزدل مادر،باید دیروز رو تویه تقویمت ،بعنوان روز خرابکاریه حضرتعالی نامگذاری کنیم.آخه شما از خود صبح که از خواب پا شدی تا شب که بخوابی ،فقط در حال خرابکاری بودی. نمیدونم این روزا ،چه علاقه ایی داری که هر چی که بدستت میاد رو،وارونه کنی رویه فرش خونه که حالا به لطف شما،هر گوشه و کنارش یه رنگ شده. امروز صبح هنوز خواب از سرت نپریده بود که در عرض چند ثانیه شربت زینک رو گرفتی و تا من بجنبم و از دستت بگیرمش ،درش رو عین فرفره باز کردی و اونو خالی کردیش رویه فرشوتازه وقتی من با دهن باز و بهت و حیرت بهت گفتم :پارسا!!!!!!!!!! تو شیشه رو تکون دادی تا همون چند قطره مونده هم ،کاملا بریزه.... و من موندم که به...
30 دی 1390

دایره لغات

سلام نفسم عزیزم ،کم کم دایره لغاتت داره بیشتر و بیشتر میشه و با هر کلمه جدیدی که تکرار میکنی ،من حسابی ذوق میکنم و تو از خوشحالی من میخندی و اون کلمه رو هی تکرار میکنی و هی تکرار میکنی تا آخرش همه چیز و خراب میکنی و غلط و غلوط میگی. مثلا ،اسب ...است...امس...کسب،واسه خودت شعر میسازی جوجو کلمات جدید امروز: است و نیست و باشه بود.که نیست رو میگی نیس و باشه رو میگی باش من برات میمیرم نفس طلایه مامانی   امروز خونه عموامیر اینا دعوت بودیم و تو سنگ تموم گذاشتی در  شیطنت جوجه طلا. ...
24 دی 1390

پارسا کو؟

سلام خوشگل مامانی امروز کلاه حمومتو پیدا کردی و اونو گذاشتی رویه سرت،رفتی بالایه تخت و خودتو تویه آینه نگاه میکردی و با هیجان میخندیدی،من رو هم صدا کردی تا با تو ذوق کنم و با هم بخندیم. کلی با همون جلویه آینه سرت گرم بود     کوچول مامان،امروز تویه آشپزخونه،در حال آبکشی کردن برنج بودم که تو،مدام صدام میکردی و هر بار هم صدات از دفعه قبل بلند تر میشد،با عجله اومدم تویه اطاق و گفتم :پارسا...؟! و صدات رو شنیدم که میگفتی:کو؟...ماما...کو؟   با تعجب به خرس گنده نگاه کردم تازه متوجه شدم که منظورت چیه جوجو. به خودم اومدم و با خنده گفتم :پارسا جون مامان کو؟...پارساااااا و...
22 دی 1390

مهمون داشتیم

سلام عسل مامانی جیگرم،امروز مهمان داشتیم.خاله فرزانه و شایان اومده بودن اینجا و خیلی هم خوش گذشت.شایان خیلی دوستت داره و تویه دلش قند آب میشه وقتی که تو خودتو براش لوس میکنی و بهش توجه میکنی.هرچند زیاد عادت نداری که به یکی محبت کنی ولی ،خب،شایان به همونش هم رضایت میده. اینروزا هرچی که میشنوی  و شکسته همه رو تکرار میکنی مثلا: عشق من =» عِشش     پاری=»باری     امیر=»امی     بیا =»بیاَ(با فتحه میگی)     نیست=»نیش    عزیز=»عجیج    و حیوانات هم که معمولا با صداشون بهم معرفی میکنی. مثلا از خواب پ...
20 دی 1390

مِیشی

شیرینم. برات آب هویج گرفتم و صدات کردم آقا پارسا...جیگرم ...بیا مامان...بیا آبمیوه بخور. با پشمالوت بدو بدو اومدی و شیشه شیرت رو گرفتی و گفتی:مِیشی عزیزم دل من،قربون حرف زدنت برم که این کلمه رو تازه امروز یاد گرفتی و هر جایی بکارش میبری،حتی اگه لازم نباشه. ...
20 دی 1390

گزارش تصویری

  سلام عسلم گزارش تصویری از بازی حضرتعالی و کار عجیب شما   بازی شما در کمال آرامش   یک لگو، بعد از یک لگویه دیگه   و....   و...   و...   و...   و...    و تموم شدن لگوها و نا گهان  یک ماشین مزاحم        ماشین ناپایدار و حرص خوردن شما از اینکه چرا ماشین نمیمونه   موش تو سوراخ نمیرفت ،جارو به دمش بست.تو با ماشین به تفاهم نرسیدی ،حالا میخوای اینم بذاری روش مامانی؟! ...
16 دی 1390

حقیقت زندگیه من

سلام عشقم پسرم... بهت نگاه که میکنم،به این فکر میکنم که اگه تو یه روز نباشی ،یه روز ازم دور باشی،یه روز لمست نکنم،یه روز نبوسمت،یه روز نگاه شیرینت رو نبینم ،یه روز عطر وجودت رو استشمام نکنم،میمیرم. من بدون تو میمیرم و هزار بار خدا رو شکر میکنم که تورو بهم داده. نمیدونم تو در آینده چی میخوای بشی؟چیکاره میشی؟پسر خوب و دوست داشتنی یا پسر بد؟ نمیدونم آیندت چی میشه؟اصلا اونقدر زنده هستم که موفقیت هاتو ببینم یا اون موقع فقط یاد من هست ولی... پسرم مهم اینه که من الان تو رو دارم و از بزرگ شدنت دارم لذت میبرم و امیدوارم که همیشه تنت و وجودت ،سالم وسلامت باشه. عزیزم تو نفس منی.هوایی هستی که من دارم است...
13 دی 1390

بابا بعدازظهر کاره

سلام عزیز گلی مامانی. باز هم بعدازظهریه بابا رامین شروع شد و منو تو ،از خود صبح تا ساعت 11 شب ،باید یه جوری وقتمونو بگذرونیم. عزیزم و چقدر سخته.البته اگه هوا خوب باشه خوبه،چون میریم بیرون،میگردیم و قدم میزنیم،بعضی وقتها هم میریم پارک بازی سر بسته و گاهی وقتها هم،اگه خدا با ما یار باشه میریم یه سر پیش عزیز امروز هم هوا خوب بود و منو تو بعد از یه گردش دو نفره ،پسر و مادری ،رفتیم خونه عزیز و ساعت ده و نیم هم رفتیم دنبال بابا رامین و وقتی که اومدیم خونه ،تو دیگه حال نداشتی و بر عکس همیشه که باید با زور و بلا میخوابوندمت ،امشب خودت پشمالو رو گرفتی و فلاسک آب رو از کیفت در اوردی و اومدی پیش من و گفتی :ماما ...جی جی قربون اون نگاه اشک آلود...
11 دی 1390